دیباچه: علی اتحاد نوشت:«دکلره» پروندهای واقعی را روایت میکند. آن چه بیش از پیش روایت «دکلره» را دهشتناک میکند؛ سیر شرح قصه است. نه تنها پلاتِ در هم شکسته کار که به عمد انتقال قصه را به تاخیر میاندازد که مقدمه چینی به دور از اضطراب مجرمین از پس قتلهای پر شمار و ترسناکشان، همگی عناصریاند که پس از افشاء قتلها، هراس روایت را دو چندان میکنند.
علی اتحاد*
«دکلره» اثری مونولوگ محور است. این اثر نمایشی از مونولوگهایی ساخته شده است که به شکلی بطئی تکههای پازل را سر هم میکنند و کار که از نیمه میگذارد؛ اطلاعات مخاطبان از قصه به آن حد میرسد که خود را در میانه آشوب مییابند. چهار میز فلزی در عقب صحنه جای گرفته که چهار اجراگرِ کار، پشت آنها نشستهاند؛ و رو در روی مخاطبان تکگویی میکنند. این چهار میز در آغاز تنها چهار میز فلزی سادهاند. مدتی میگذرد تا مخاطبان دریابند سه میز سمت چپ، میزهای هولانگیز اتاقِ بازجویی زنداناند و میز سمت راست - میز چهارم - میز معلمِ کلاس درس مبانی هنرهای تجسمی (با بازی لیلی رشیدی که در هفته پایانی کمند امیرسلیمانی جایگزین آن شد). میز سمت چپ صحنه از آن شخصیت محوری داستان است (با بازی نوید محمدزاده) اوست که تکههای پازل را کنار هم مینشاند؛ تا سر انجام درام شکل بپذیرد. مواجهه نخست مخاطب با او، مواجهه با مردی گرفتار و بینواست که سر و کارش به دستگاه قضایی افتاده است. با این همه دیری نمیپاید که در مییابیم او دست در کنشهای خلاف قانون دارد. و درست نیمی از اجرا میگذرد تا از لا به لای گفتارش هیولای سر بر میآورد؛ هیولایی که خودْ، اوست. «دکلره» دکوپاژ شده است. هر بار که دوربین شاهد روی یکی از تکگوها قاب میبندد و آن تکگو شروع به اجرا میکند زمان و مکان در هم میشکند و با جایی تازه و زمانی تازه مواجه میشویم. تصویری که دوربین شاهد ثبت میکند به شکل همزمان بر پرده انتهای صحنه پخش میشود؛ و از این راه اجرا بر آن تکگویی تکیه میکند. هر چند در حین اجرای هر تکگویی، دیگر اجراگران دیده میشوند و مخاطب اجازه مییابد نگاهاش را میان هر چهار اجراگر قسمت کند. بدین ترتیب بازیِ بیرون قاب در کل اجرای «دکلره» به مخاطبان در راه دست یافتن به شناختی عمیقتر نسبت به هر یک از شخصیتها، مدد میرساند. «دکلره» را نوید محمدزاده آغاز میکند. او خود را معرفی میکند و بعد میگوید که در این نمایش «بهروز» را بازی میکند. بهروز تکگوییاش را با خطابهای علیه فقرِ اقتصادی و فرهنگی آغاز میکند و به سنت سیاسیون پوپولیست همین منطقه جغرافیایی، خطابهاش مملو از شعارش را به سر انجام میرساند. با این همه مخاطبان اندک اندک در مییابند که او متهم ردیف اول پرونده قتلهای سریالی است. میز دوم از آن «آناهیتا» (با بازی صحرا فتحی)، او همسر دوم بهروز است. آرایشگر و متعلق به طبقه متوسط رو به فرودست. آناهیتا در آغاز تنها از کارش میگوید. از رنگها و تاثیرش بر مو و لا به لای آن چیزهایی از زیستاش. شاید هم چیزی از زیستاش میگوید و در میان آن از رنگها و رنگبرها. هر چند آرام آرام مخاطبان در مییابند که میان این دو تقدم و تاخر تفاوت چندانی نیست. او در آغاز آن چنان سخن میگوید که مخاطبان بپذیرند هیچ آگاهی نسبت به جرم ندارد و از میانه کار به بعد میدانیم که او خودْ، مباشر جرم است. میز سوم از آن «ترمه» (با بازی ستاره پسیانی و بعد خاطره حاتمی) است؛ دختر نوجوان بهروز از همسر اولاش. دختری که در آغاز به دور از هیاهوی دادرسی به نظر میآید و گام به گام نقشاش در درام جنایی پر رنگ میشود. میز چهارم (میز معلم نقاشی) اما از ابتدا ارتباط مستقیمی با روایت ندارد. بلکه گاه به گاه به واسطه کاربست سر فصلهای درس رنگشناسی در تکگوییها، معنا مییابد. میز چهارم در عین حال خلاء حضور «بهرام توتونچیان» - دوست خانوادگی مجرمین - را بیش از پیش پر رنگ میکند. بهرام در تک تک گفتگوها حضور دارد و در یک چهارم آغازین کار این پرسش را برای مخاطب پیش میکشد؛ که چرا بهرام در صحنه نیست؟ بعد میفهمیم که ناپدید شده. و بعد پی میبریم که
[اگر نمایش را ندیدهاید از این بیشتر نخوانید] بهرام کشته شده است. بعد میفهمیم که بهرام به دست بهروز کشته شده. بعد میفهمیم که بهروز و آناهیتا، بهرام را تکه تکه کردهاند. و تکههای تن بهرام را اسید شسته است و تمام! خانواده بهرام کارشان را با فروش مخدر آغاز کردهاند. سازکاری که کم کم پی میبریم هر سه عضو خانواده در آن دست داشتهاند. از پس آن نخستین قتل رخ میدهد و در یک چهارم پایان کار در مییابیم که کار به یک قتل پایان نیافته و پانزده جسد دیگر نیز در اسید حل شده است. آخرین قتل اما قتل زنی باردار است؛ معلم نقاشی که در تمام مدتِ اجرا پشت میز چهارم نشسته است و درس میدهد. مسئولیت آخرین قتل بر شانههای بهروز سنگینی میکند و همین بار سنگین است که پرونده قتلهای سریالی را میگشاید.
این کل داستان است. مهدی کوشکی و صحرا فتحی این اثر را بر پایه پروندهای واقعی ساختهاند. هر چند که اگر این داستان به کلی هم مستند نباشد؛ آن قدر از عناصر رخدادهای مستند سرزمینمان برخوردار هست که بشود آن را واقعی دانست. با این همه پیش از آغاز نمایش، هر یک از اجراگران با اعمال کنشی فردی و به دور از نقش، «فاصله گذاری» میکنند؛ تا بدانیم این یک مجلس «شبیهخوانی» است. این مجلس، مجلس شبیه اشقیاء است! آنها با لبخند بر لب و حق به جانب مردمان را تکه تکه کردهاند. هر چند در خطابه اولیه بهروز، چنان که پیشتر شرحاش آمده است؛ پس زمینههای اجتماعی، سببساز جرم تلقی میشود و مجرم از این راه تلاش میکند کنشاش را پذیرفتنیتر کند. با این همه از رفتار او و همسرش به سادگی بر میآید که پشیمان نیستند. آنها از تمام ویژگیهای انسانهای مبتلا به «اختلال شخصیت ضد اجتماعی» Antisocial personality disorder برخوردارند. مبتلایان به اختلال شخصیت ضد اجتماعی، در چارچوبهای از پیش تعریف شده جامعهشان نمیگنجند. آنها این علائم را از کودکی بروز میدهند. از همان روزگاری که از مدرسه میگریزند یا چیزی میدزدند یا اموال عمومی را تخریب میکنند یا به حیوانی آزار میرسانند و احیانا میکشند. با این همه ایشان اغلب از «هوش کلامی» بالایی برخوردارند. همین برخورداری از سطح بالای هوش کلامی به ایشان اجازه میدهد؛ در بحثها کلامی قانع کننده داشته باشند. آنها شوخطبعاند. کلامشان را به شوخیهای کلامی مطبوع میآرایند. خوش مشرباند. گرم و صمیمی رفتار میکنند و در حلقه دوستانشان آن چنان پر طرفدارند که نبودشان احساس میشود. با این همه پشت این پرسونای مطبوع، اغلب هیولایی نشسته و به شما مینگرد. گستردگی این اختلال در طبقه فرو دست و حاشیههای فقیر نشین شهرهای بزرگ بسیار بیشتر از دیگر نقاط است. آنها مضطرب نمیشوند. افسردگی را تجربه نمیکنند و سر انجام پس از انجام کنشی هولناک عذاب وجدان را به سراغشان نمیآید. چرا که به سخن ساده از چیزی که در سخن عوامانه به عنوان «وجدان» [قوهای که تحت تاثیر ابر-خود شکل میپذیرد و پیرو هنجارهای جمعی است] میشناسیم برخوردار نیستند. هر چند موارد آخر در صورتی میتوانند نقیضهایی داشته باشند. مثلا این که مجرم مبتلا به اختلال شخصیت ضد اجتماعی، در جهان ذهنیاش قوانین طراحی میکند که درون آن قوانین نظمی برقرار است. برای مثال این اصل که دشمنان (آن که او دشمن میداند) را باید کشت یا به کیفر رساند. حال وقتی او به اشتباه یا تحت شرایطی به کسی کیفر میرساند که بیرون این تعریف میگنجد؛ اضطراب و پشیمانی را تجربه خواهد کرد. با همین تعریف کوتاه از اختلال شخصیت ضد اجتماعی، میشود بازگشت و دوباره به بهروز نگاهی کرد. بهروز از آغازِ کار، کنترل گفتارش را به دست دارد. مثلا وقتی از انتخاب اسید و تاثیر آن بر جسد سخن میگوید؛ شرح او با چنان دقتی همراه است که گویی در کار تشریح آزمایشی علمی، بیخطر و کنترل شده است.
به طور کلی آن چه بیش از پیش روایت «دکلره» را دهشتناک میکند؛ سیر شرح قصه است. نه تنها پلاتِ در هم شکسته کار که به عمد انتقال قصه را به تاخیر میاندازد که مقدمه چینی به دور از اضطراب مجرمین از پس قتلهای پر شمار و ترسناکشان، همگی عناصریاند که پس از افشاء قتلها، هراس روایت را دو چندان میکنند. مهدی کوشکی و صحرا فتحی با به کار بستن دستور زبان «تئاتر اپیک» [روش برشت که به غلط در ایران حماسی ترجمه شده است و بهتر است آن را نمایش روایی بخوانیم]، از تصویر کردن آن چه قصه میگوید دست شستهاند و تنها ابزار پیشبرد روایت در نمایششان، بیانِ اجراگران است. اجراگران به مخاطبان چشم میدوزند و از پس فاصلهگذاری اولیه، هر یک پرسونایی نا دیدنی به چهره میزنند و بدل به قاتلان و مباشران قتل و مقتول میشوند. هر چند آنها یادآوری میکنند که بازیگرند و بناست نقش مجرمین و مقتول را ایفاء کنند؛ با این همه این آگاهی حتی اندکی از هراس نهفته در روایت نمیکاهد. شاید همین فاصلهگذاریست که بر هراس میافزاید. همین که بازیگر نامآشنای روی صحنه پرسونای فرد مبتلا به اختلال شخصیت ضد اجتماعی را به صورت میزند؛ خود به خود این پیام به مخاطبان منتقل میشود که هیولای قصه هر لحظه ممکن است کنار شما باشد. این که او، هماینک، همین جاست با چهره مطبوع و کلام گرماش. هراسانگیزترین ویژگی قصه، خونسردی فرد مبتلا به اختلال شخصیت ضد اجتماعی در شرحی خونبار است. او با کلامی گرم و رفتاری اطمینان بخش از زیستاش میگوید و بی آن که بدانیم همانجا گردابی شکل گرفتهاست که هر آن میتواند انسانی را به درون بکشد. میز شماره چهار - میزی که معلم نقاشی پشتاش نشسته- نیز بی آن که بداند از آغاز قربانی این گرداب بوده است. شاید طی نیمه اول اجرا حضور معلم نقاشی آن چنان بی ارتباط به روند قصه به نظر بیاید که سبب شود بخشی از مخاطبان آن را جزیی زائد از چرخه روایت بدانند. حتی وقتی که کار از نیمه گذشته و میدانیم که ترمه شاگرد معلم نقاشی شده است؛ او را در جایگاهی قرار نمیدهد که پشت یکی از چهار میز بنشیند. اما نیزه نهایی در واپسین دقایق نمایش بر ذهن مخاطبان فرود میآید. آن زمان که در میابیم که معلم نقاشی باردار و به دور از هیاهوی جهان تبهکاران، همین که بر حسب تقدیر در مسیر این گرداب قرار میگیرد؛ جان خود و فرزند نزادهاش را گرفته است. گرداب «دکلره» گرداب اسید است؛ اسید هیدروکلریک که همه چیز را میشوید و در خود حل میکند. یا آن چنان که در بازی لفظی آناهیتا و جناس لفظی با «دکلره مو» نهفته بود؛ اسید فورمیکی که ریشه مو را میسوزاند! این خبر هولناک پایان نمایش است؛ با این همه با پایان یافتن اجرا، شبح تهدید بر شانه مخاطبان مینشیند و با ایشان از سالن نمایش بیرون میرود. تهدیدی همین قدر ساده که میشود؛ یک لحظه جایی باشی که گردابی هولانگیز در حال عبور است و تو ندانیاش، تو نبینیاش و دیگر کار از کار گذشته باشد!
*کارگردان و منتقد تئاتر