به گزارش دیباچه،واقعیت این است که در سالنامه تئاتر اشتباه کردهاند. تاریخ تولد خسرو حکیم رابط ۵ فروردین سال ۱۳۰۹ است، ولی در سالنامه نوشته شده ۵ آذر. وقتی این موضوع را با او در میان میگذاریم، با خنده میگوید: پدرو مادرم که دروغ نگفتهاند، تولد من ۵ فروردین است نه ۵ آذر.
ما به انگیزه تولد این نویسنده با او همکلام شدیم و هرچند این مناسبت درست نبود، ولی چیزی از شیرینی این گفتگو کم نشد.
حکیم رابط در این گپ و گفت، کمی درباره انتشار آثارش صحبت میکند، کمی درباره میکروبهای زنده و یکی از خاطرههای کوتاهش را از روی کتاب زندگی نامهاش برایمان میخواند.
او در آغاز میگوید: فروردین امسال ۹۰ ساله شدم. کرونا را نمیگویم، ولی شاید اگر میکروبهای دیگر بگذارند، سال دیگر و قرن تازه را هم ببینم!
این نمایشنامهنویس کازرونی سپس از انتشار مجموعه آثارش صحبت میکند: یک مجموعه چند جلدی از کل آثارم منتشر شده است؛ نمایشنامههای صحنهای، نمایشنامههای رادیویی، فیلمنامهها، مصاحبهها و اظهار نظرها و کتاب خاطرات با نام «روز هفتم» که همه را نشر «روزبهان» منتشر کرده است.
« حکیم رابط » سپس توضیح کوتاهی درباره کتاب «روز هفتم» بیان میکند: این کتاب از نظر حجم از چهار کتاب دیگر کمتر است، ولی شاید از همه آنها بهتر باشد. در این کتاب تواتر زمانی وجود ندارد. خاطراتی است مال سالهای خیلی دور که البته همه به زمان حال نوشته شدهاند.
این مدرس در ادامه توضیح میدهد که چگونه به سمت خاطرهنویسی کشیده شده است: غروب یکی از روزهای جمعه بدجوری دلتنگ بودم. به کتابخانهام رفتم که در زیرزمین خانه بود. یکی از دوستانم دفترچه قطوری داده بود تا در آن داستان بنویسم. به او گفته بودم من که داستاننویس نیستم، حالا اگر فیلمنامه یا نمایشنامه بود، باز یک چیزی. ولی او گفته بود هرچه دلت خواست بنویس.
او ادامه میدهد: آن غروب جمعه که دلم خیلی تنگ بود، خودم را سپردم به دست ذهنم و دستم. نیم ساعتی چشمانم را بستم و بعد ناگهان خودش آمد...
« حکیم رابط » انگار دوباره به همان روز باز میگردد و بی اختیار بخش اول کتاب را برای ما که این سوی خط تلفن هستیم، میخواند؛ خاطراتی است از دورهای معلم بوده است در مقطع سوم دبستان...
او سپس توضیح میدهد در این کتاب همه جور خاطره آمده است؛ از مرگ پدرش تا کنگره دانشجویان در ورشو یا گردهمایی جهانی جوانان دموکرات...
در ادامه یکی از خاطرههای آن کتاب را برایمان میخواند:
«امروز محمد به کلاس نیامده است. محمد را دوست میدارم. بهترین شاگرد کلاس من است. درسش خوب نیست. میپرسم کجاست؟ میگویند سر ِ زمین است و محصول جمع میکند. زنگ میخورد. محل زمین را میشناسم. در حاشیه شهر است. میروم که بروم پیش محمد. گرم است و گرما. میرسم. محمد مرا میبیند، پیش میآید. چند کلمهای صحبت میکند. همین قدر میفهمم که از مادر میگوید. نگاه میکنم، میبینم زمینی خلوت. بادی تند میوزد. حتی باد را نیز میبینم. خرمنی فقیر، مردی مردی مفلوک و سوخته پشت خرمنکوب، و زنی شکسته و خسته، بسته بر خرمنکوب به جای گاو...»
قصه دردناکی است. نویسنده هم باور دارد. حکیم رابط میگوید: میبینید وقتی تمام میشود، آدم چه بغضی دارد! تمام این کتاب همین رویه را دارد؛ و بعد توضیح میدهد که تمام این خاطرهها را با صدای خودش ضبط کرده و پسرش، آزاد که شاعر و موزیسین است، برای این قصههای کوتاه موسیقی انتخاب کرده است و در نظر دارد آنها را منتشر کند.
مرد نویسنده میگوید: وقتی این قطعات را گوش میدهم، چنان بغضی از آدم میترکد که خود من طاقت دو بار شنیدنش را ندارم؛ و سخنان خود را این چنین به پایان میبرد: گُلی نشکفته است، این یکی هم که میبینی، پاییز بر مزار بهار، اهداء فرموده است.»
منبع: ایسنا