فاطمه شعباني : شهید محمدعلی رجایی از دولتمردانی است که دوست و دشمن بر
ساده زیستی و مردمی بودنش صحه میگذارند و اغلب مردم از او به نیکی یاد میکنند.
دولت مردی که به حرفی که میزد معتقد بود وعمل میکرد. هفته دولت و سالگرد شهادت
شهید رجایی بهانه ای شد تا دیباچه با یکی از دوستان نزدیکش حاج«عباس صاحب الزماني» گفتگو
کند. صاحب الزمانی به دلیل مدیریت مدرسه کمال سابقه سال ها همكاري و رفاقت با
شهيد محمد علي رجايي را در كارنامه خود دارد. در روزهایی که احساس میشود فاصله
طبقاتی دولتمردان از مردم عادی زیاد شده است خاطرات حاج آقا صاحب الزمانی از رياست
جمهوري كه از انقلاب برای خود و خانواده اش غنیمتی نخواست، شنیدنی است.
اولين
ديدار با شهيد رجايي
حاج آقا صاحب الزمانی را در دبیرستان غیر انتفاعی کوثر
ملاقات میکنیم. گرد پیری برموهایش نشسته است و
تعریف خاطرات خوش جوانی برایش حلاوت خاصی دارد. با روی خوش پذیرای ما میشود
و از اولین ملاقاتش با شهید رجایی اینطور تعریف میکند:« من از طرف دکتر حسابی به
مدیریت مدرسه کمال در محله نارمک تهران منصوب شده بودم. آن سال ها در نارمك وسايل
نقليه كم بود و براي سوار شدن به اتوبوس صف تشكيل ميشد. با دوستم در خیابان
سمنگان در صف اتوبوس بودیم، دوستم ضمن صحبت به آقايي اشاره كرد كه سر صف ايستاده
بود و گفت:« آن آقا بد اخمه! كه سرصف ايستاده از طرف آيت الله طالقاني براي دبير
رياضي مدرسه معرفي شده است .» دراتوبوس جا برای نشستن نبود کنار آقای رجایی
ایستادیم و همانجا با همديگر آشنا شديم و به تدریج دوستي مان ريشه دار شد. آقاي
رجايي يك خانه 2 اتاقه در نارمك اجاره كرد و ساكن نارمك شد. صبح زودتر از همه معلم
ها و شاگردها به مدرسه ميآمد و شب بعد از همه به منزل ميرفت، قبل از بچه ها وارد
كلاس و بعد از بچه ها از كلاس خارج ميشد. دبير رياضي بسيار مسلطي بود. شاگردان را
مجبور ميكرد در فعاليت هاي فوق برنامه مدرسه چون سرود و تاتر فعاليت كنند.
به نماز اول وقت خيلي مقيد بود هر موقع
نمازاول وقت را از دست مي داد خودش را جريمه ميكرد و يك روز روزه مي گرفت، مي
گفت: مسلمان به وقت اهميت مي دهد. ابهت خاصي داشت راه كه ميرفت به نظر ژنرالي ميرسيد
كه در سرباز خانه راه مي رود!».
تصحيح اوراق امتحاني در زندان
صاحب الزمانی ادامه میدهد:« درميان معلمان مدرسه كمال من و
آقاي رجايي در استخدام اداره فرهنگ نبوديم. بالاخره با تلاش هاي مرحوم دكتر«
يدالله سحابي» من دراداره فرهنگ شهر ساوه
استخدام شدم و آقاي رجايي در قزوين استخدام شد. هفته اي 3 روزمديريت مدرسه را من
عهده دار بودم و هفته اي 3 روز او برعهده داشت كارهايي كه در 3 روز مسئوليتمان انجام شده يا نشده بود را روي كاغذ مينوشتيم و
در ميدان امام حسين – فوزيه- رد و بدل ميكرديم واينطوري مدرسه كمال ميچرخيد.
تا اينكه آقاي رجايي را به خاطر فعاليت هاي سياسي در قزوين دستگير كردند و به
زندان قزوين منتقل شدند. ثلث آخر ايشان در زندان بودند، سوالات امتحاني را در
زندان طرح ميكردند و ما كه به ملاقاتش ميرفتيم سوال ها را در زندان از او ميگرفتيم
و به مدرسه ميآورديم، از شاگردان امتحان ميگرفتيم و دوباره در زندان تحويل ايشان
ميداديم، در همان زندان ورقه ها را تصحيح ميكرد و نمره ها را تحويل ما ميداد. بالاخره
سال تحصيلي اينطوري به پايان رسيد.»
مسلمان بهتر درس ميخواند!
دوست قدیمی شهید رجایی با مرور خاطراتش می گوید:« يك روز بك
بنده خداي مومن وظاهر الاصلاحي براي ثبت
نام پسرش آمده و پرونده پسرش را آورده بود. از قضا پسرش سال قبل مردود شده بود.
علي رغم اصرارهاي زياد آن آقا، آقاي رجايي راضي به ثبت نام پسرش نميشد. آن بنده
خدا هم ساعت ها نشست و گفت من متحصن ميشوم. آقاي رجايي هم گفت : هر طور راحتي! تا
دير وقت كه ما داشتيم ميرفتيم آن بنده خدا هنوز نشسته بود!. آقاي رجايي
سرايدارمدرسه را صدا كرد و گفت: مش ممد ايشان مهمان ما هستند اگر پتو يا شام يا
هرچي خواست به او بده فكر كن باباي خودت! آقاي رجايي اصرار داشت: مسلمان بايد بهتر
و بيشتر درس بخواند، مسلمان ها اغلب بي توجه و بي حال هستند، اسلام را بد نام نكنيد
اينطوري به دين لطمه می زنيد!يك بار رفته بود وضو بگيرد كه يك آقايي آمد و با آقاي
رجايي كار داشت، صدا كردم كه فلان آقا منتظر شما هستند. گفت: خدا هم منتظر من است
اگرآن آقا حوصله دارد بنشيند! جمله معروفش اين بود: به كار بگوييد نماز دارم نه
اينكه به نماز بگوييد كار دارم. ارتباط صميمانه اي بين ما بر قرار شده بود. به
خاطر علاقه اي كه به مدرسه كمال داشتيم با همديگر عهد كرديم هركدام پسر دار شديم
اسمش را كمال بگذاريم و او زودتر پسردار شد و تنها پسرش شد كمال رجايي، از طرفي يك
خانم مبارز زن الجزايري هم بود به اسم جميله پاشا كه آقاي رجايي به او خيلي
ارادتمند داشت اسم دخترش را هم به ياد جميله پاشا گذاشت جميله.»!
خانه بي بخاري وسرد آقاي وزير
همکار شهید رجایی با دریغ از روزهای بودنش با ایشان می
گوید:« بعد از انقلاب شهيد رجايي
وزيرآموزش و پروش دولت موقت شد. آن زمان من رئیس آموزش و پرورش منطقه 9 بودم. گاهی
که به دیدنش میرفتم من را برای نهار دعوت میکرد نهارش نان و انگور بود خیلی عزت
میگذاشت گوجه فرنگی یا ماست هم اضافه میکرد.يكبار جهت كاري به من تلفن کرد كه
بيا خانه من تا با هم صحبت كنيم و ضمن صحبتش تاكيد كرد: فقط اگر ميآيي پالتويت را
با خودت بياور! من هم رفتم خانه شان در خيابان ژاله- كه الان موزه شهيد رجايي شده
است- ديدم لوله بخاري خانه شان كه داخل
شيرواني میرفت خراب شده و بخاري خاموش است. آقاي رجايي گفت: يك روز وقت كنم بروم بالاي شيرواني لوله را درست كنم. گفتم: به
مش نعمت - مستخدم مدرسه مان- بگويم بيايد لوله بخاري شما را درست كند. گفت: نه يك وقت
با خودش ميگويد حالا رجایی وزير شده مي خواهد سو استفاده كند!!، به خانم و بچه
هايم گفتم لباس گرم بپوشند تا خودم بخاري را درست كنم!. هيچ وقت با ماشين اداره به جلسات نمي رفت و من با ماشين
خودم ایشان را ميبردم. يك روز كه جلسه داشتيم تلفن کرد كه امروز يك ربع ديرتر بيا
من پيراهنم را شستم تا خشك شود پيراهن ديگري ندارم که بپوشم، تلفن کردم و خبر دادم
که يك ربع ديرتر مي رويم تا لباسم خشک شود!!»!
موتوري براي همه بچه هاي ايران
جلسات هيئت دولت روي صندلي هاي چوبي كه شبیه صندلي مدارس
بود برگزار ميشد يك بار گفتيم: اين صندلي ها در شان وزرا نيست سفارش بدهید صندليهاي
راحت تر بياورند،آقای رجایی گفت : نه بگذار يادشان نرود كه از روي اين صندلي روي
صندلي وزارت آمدند، بچه محصل ديروز وزير امروز است و بچه محصل امروز وزیر فردا! روي ديوار اتاق كارش درست بالاي سرش گچ دیوار را كنده بودند و نوشته بودند: رجايي ارتجاعي! یکبار
گفتم: اين چيه نوشتند؟ بگذارید پاكش كنم. گفت: نه بگذار بچه ها جرات كنند در اتاق
وزيرحرفشان را بنويسند، من اگر هنر دارم اثبات میكنم كه ارتجاعي نيستم و انقلابي
ام! يك موتوري جز اموال دولت دولت بود، يك روز پسرش كمال به من گفت: اجازه ميدهي
اين موتور را سوار شوم و يك دور بزنم؟ گفتم بگذار پدر جلسه اش تمام شود از او
اجازه بگيريم بعد سوار شو. جلسه هيئت دولت تمام شد، به آقاي رجايي گفتم: كمال دلش
ميخواهد اين موتور را سوار شود. گفت: دل
كمال غلط كرده كه ميخواهد اين موتور را سوار شود اين موتور براي همه بچه هاي
ايران است اگر همه بچه هاي ايران سوار شدند او هم در نوبت باشد تا سوار شود.!!
......
اين ها فقط قسمتي از خاطرات مرد بزرگي بود كه به حرفي كه مي
زد اعتقاد داشت.