به گزارش دیباچه؛ محمدهادی کریمی (کارگردان و فیلمنامهنویس سینما)
بعد از چهار سال؛ فیلم سینمایی کمدی انسانی را ساخته که اثری متفاوت درمیان آثار قبلی
او به شمار میرود. خودش میگوید: کمدی انسانی در این باره بحث میکند که؛ هیچ شورشی
بیدلیل نیست و فیلم بحث روانشناختی خویش را درباره خشونت و نهادینه شدن و بازتولید
آن دارد. شخصیت ناظم، همانیست که روزی از پسر بچه فیلم میخواهد خشن باشد و لطافت
را که بهزعم او امری مردانه نیست؛ از خود دور کند و به گرگهای جامعه روی خوش نشان
ندهد، بعدها او را به جرم اینکه چرا مهربان نیست و به خلق ستمدیده یک لبخند هم نزده
به چالش میکشد و به زندان میاندازد.
آیا جامعه به قهرمان نیاز دارد و اگر بله
آیا قهرمان باید خودساخته باشد یا حاکمیت هم میتواند آن را تولید کند؟
جامعه مسلما به قهرمان نیاز دارد اما قهرمان
واقعی نه شمایلهای پوشالی و تندیسهای توخالی که این و آن برای پیشبرد اهداف سیاسی
و مهمتر از آن اقتصادی میسازند. میگویم اقتصادی و منظورم ساخت سوپراستار سینما که
بتهای ذهنی جوانانند توسط مثلا کمپانیها و تهیهکنندهها نیست. زیرپایهی سیاست در
همه جا در شکل کلان؛ اقتصاد است و بتهایی که دنیای سیاست بهعنوان قهرمان برای جامعه
بشری میتراشد و در ویترینهای پررنگ و نور عرضه میکند؛ کمطمطراقتر از زنان و مردان
جوان اول فیلمها نیست. به نظرم آنچه برشت از زبان گالیله میگوید که "بدا به
حال مردمی که نیاز به قهرمان دارند" را باید اینطور به شکل صحیحاش برگرداند که
"بدا به حال مردمی که قهرمان را در خارج از وجود خویش و منظومهی ذهنی خویش جستجو میکنند". به نظرم
هر شخصی باید قهرمان جهان زیست شخصی خودش باشد و جامعه به تعداد آحاد مردمش قهرمان
داشته باشد.
رفتار شخصیت اصلی داستان از دوران ابتدایی درباره نظم حاکم بر جامعه ناشی
از انفعال است یا آنقدر فشار حاکمیت زیاد است که فرد توانایی مقاومت در برابر آن ندارد؟
شخصیت اصلی داستان فردی است که بیآنکه
خود بخواهد اقلیت به دنیا میآید. او د ر دهههای پیش که چپدستی یک نقص به حساب میآمد در میان کودکان دیگر که همه
راست دستاند؛ یک استثنا که قاعدهی عرف را بههم زده؛ محسوب میشود و علت انفعال او
به خاطر همین است که در اقلیت واقع شده. اکثریت راستدستی که نمیتواند یک اقلیت چپدست
را میان خود تحمل کند و با تهدید و شکنجه او را همرنگ اکثریت میکند بدون آنکه موفق
شود سرشت واقعی او را تغییر دهند.
شخصیت ناظم فیلم بعدها تبدیل به یک انسان
تندرو در باب سیاست میشود. آیا میتوان نتیجه گرفت در بسیاری از انقلابها رفتارهایی
که بروز پیدا میکند؛ هیجانیست و افراد برای تخلیه عقدههای درونی خود همسو به جریانهای
انقلابی میشوند؟
هیچ شورشی بیدلیل نیست و فیلم بحث روانشناختی
خویش را درباره خشونت و نهادینه شدن و بازتولید آن دارد اما شخصیت ناظم، همانیست که
روزی از پسر بچه فیلم میخواهد خشن باشد و لطافت را که بهزعم او امری مردانه نیست؛
از خود دور کند و به گرگهای جامعه روی خوش نشان ندهد بعدها؛ او را به جرم اینکه چرا
مهربان نیست و به خلق ستمدیده یک لبخند هم نزده به چالش میکشد و به زندان میاندازد.
آیا تنها راه فرار از وضعیت موجود خودویرانگری
و بازگشت به خویشتن است؟
بازگشت به خانه خویشتن و پیدا کردن و کاشت
دانهای که اگر به دست خویش بکاری؛ میتوانی به بهشت ذهنی خویش برسی، زبان تمثیلی تصویری
فیلم است که ریشه در عرفان خودمان هم دارد. اما مهمتر از آن اگر از این بخش بگذریم؛
پس از پایان فیلم این افسوس و حسرت به بیننده هجوم میآورد که ای کاش متفاوت بودن این
پسربچه در آن زمان به رسمیت شناخته میشد و ای کاش به تمایلات متفاوت درونیاش که در
اینجا مثلا میخواهد نقاش شود و نه مثلا بوکسور،
احترام گذاشته میشد و او را که به خاطر تفاوتهایش زیبا بود؛ به اجبار همرنگ بقیه
نمیکردند.
باتوجه به تاکید فیلم بر چپدست بودن شخصیت اصلی؛ آیا مراد فیلم این است که نظم حاکم
میخواهد افراد جامعه را اجبارا راستدست و شبیه دیگران کند و آیا میتوان نتیجه گرفت
نظم حاکم برخلاف ذات طبیعی انسان است؟
خیر؛ منظورم این بوده که نظم حاکم نظم اکثریت
است چراکه در جوامع انسانی قدرت بهطور طبیعی در دست اکثریت است، اما چه خوب که اکثریت
از تعداد بیشماری اقلیت قوی اما متحد تشکیل شده باشد نه اینکه همه اقلیتها در یک
اقلیت دیگر حل و ادغام شده و آن را به اکثریت تبدیل کند.