استاد حبیباله قلیشلی معلم و شاعرو عارف واصل اهل گرگان، که من همهگاه در سه دهه و اندی که...
در سوگ معلمی با ذاتی مهربان/گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب
برخی افراد شاید شهرت و معروفیتی به مانند بسیاری از هنرمندان و اهل قلم و شعر نداشته باشند، اما همنشینی با آنها به فرد آرامش و طمانینهای می دهد که آن را نزد بسیاری از این بزرگان و دانایان و فیلسوفان هم نمیتوانی پیدا کنی.
استاد حبیباله قلیشلی معلم و شاعرو عارف واصل اهل گرگان، که من همهگاه در سه دهه و اندی که با او آشنا بودم، به همین نام صدایش میزدم از چنین قبیلهای بود. نگاهش به زندگی از سر سیری بود و بینیازی. و همین نقطه افتراق او با دیگر افراد بود. درکی چندوجهی از هنر و فرهنگ و سیاست داشت. هر تجربهای در دنیای سیاست و فرهنگ را از سر گذرانده بود اما هیچگاه خود را آلوده سیاست و پلشتیهای آن نکرد. دانشجوی فلسفه وادبیات دانشگاه تهران بود و نزد بزرگان ادب و فرهنگ و فلسفه در قبل انقلاب درس خوانده بود، و آن درسها را درونی کرده بود و به قول حکما تنها حکمت نظری نبود که او آموخته بود، بلکه در زندگی و سیره و سخن سلوک و رفتار نیز بر همان نهج گام میزد. من یکبار هم خشم و فریادش را ندیدم .ادبیات خوانده بود، آما آن ادبیات را به تمام معنا در خود درونی کرده و در رفتارو سلوک بیرونی نشان داد و میداد. فروتن بود به همان معنای دقیقش. خود وجودیاش را شناخته بود و این همان چیزی است که در این دوره زمانه بسیار کم است و کم به دست می آید که افراد ظرفیتهای خود را بشناسند و درونی بزرگتر از بیرون داشته باشند که به راحتی بتوانند رفتارهای بیرونی را کنترل کنند.
مصداق همین شعر بود که خود سروده بود« تو خودت بودی/و باز وهمچنان خودت بودی/که با همیشه خودت بودن/ استمرار را تفسیری دوباره دادی»
او بعدها پیشه معلمی اختیار کرد و سپس گام در وادی امور اجرایی نهاد. از فرمانداری تا شهرداری ومدیرکلی ارشاد و ریاست شورای شهر گرگان. در تمامی این سمتها، منزل مسکونی محقرش همان ماند که بود. نه اهل ریا بود و نه رشوه و برای من در همان سالهای فرمانداری تجسم و یادآور فیلمنامه فرماندار محسن مخملباف بود که نخستین بار در یکی از مجلات خواندمش. مردی که پای اصولی میایستاد و مرزهایی داشت که کس نمیتوانست خدشهدارش کند.
یکی از آخرین سرودههایش را که اواخر اسفند و در وضعیتی بیمارگونه که سرطان توان و رمقش را ستانده بود به یاد و نامش میآورم.
پیراهنی که سایه ندارد
ابریشمی که جامه درانید
ای خوابهای منتظر و کال
از قاب بی تناسب شب
خیره بگذرید
این آخرین نگاه به تصویر آفتاب
مارا برای قابشدن مات میکند
میخوانمت به نام
مینوشمت به جام
میبوسمت بکام
ای نانوشته پند
بر فال من مگرد
من لولیی سپیدهدم زندگانیم
با من گمانههای مدارا لولی وش، نشانهی چرخنده میشود
ای ضربههای حوصله دست از سرم بدار
من کشتهی رها شدهی دشت ارژنم
با من صبور باش
وگر نه بهم زنم
این چرخ پرفریب شب آهنگ کهنه را
( ح...قلیش لی)۲۴ اسفند ۱۳۹۴
توضیح: آقای قلیشلی با ما نسبتی فامیلی داشت. برادر بزرگترم دکتر مصطفی با دختر ایشان(آتوسا خانم) ازدواج کرده بودند و من از سال ۱۳۶۳ با روحیات و خلقیات ادبی، فرهنگی ،عرفانی سیاسی و اجتماعی او آشنا بودم. شوریدگی خاصی داشت. تصنیف معروف شباهنگام نخستین بار با سروده او ساخته و از سوی عبدالحسین خوانده شد در سالهای انتهایی دهه شصت.
مطلعش را در خاطر دارم که این بود:
«مزن ای دل خیمه بر دل من رفته از تن من تاب و آرامم» و با گروه موسیقی حوزه هنری خوانده شده بود و بعدها آقای ساعد باقری بر اساس همان ملودی شعری سرود که اکنون روی تصنیف نشسته است.به یاد دارم نخستین بار که این شعر را شنیدم چندان نتوانستم با آن ارتباط برقرار کنم و هنوز هم بر این باورم که آن سروده از دل برآمدهتر بود تا این دومی. یادش گرامی باد که همهگاه در ذهن و ضمیرم بزرگ و بشکوه است و خواهد ماند و مصداق این شعرش که«یاد تو را هر چیز/ مثل ذات خود پیوسته میخواند/ از بس که با هر چیز مثل ذات هستی/ مهربان بودی»